پيری برای جمعی سخن میراند...
لطيفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.
بعد از لحظه ای او دوباره همان لطيفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
او مجدد لطيفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطيفه نخندید.
او لبخندی زد و گفت:
وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطيفه ای یکسان بخندید،
پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردندر مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟
گذشته را فراموش کنيد و به جلو نگاه کنيد.
این داستان برای من خیلی آشنا بود و باعث شد تا بفهمم من هیچ کاری در قبال والدینم نکرده ام!
وارد اتاق كه شدم تابلویی با این عنوان: "به بهشت نمیروم اگر تو آنجا نباشی مادر" بالای سر آن مادر بیمار دیدم.
او میگفت بهترین كادویی بود كه به مناسبت روز مادر از پسركوچكش گرفته بود.
"ماهسلطان تیموری" كه درغرب تهران زندگی میكرد ۱۱ سال بود زمینگیر شده و طی این مدت شاید یك شب هم راحت نخوابیده بود.
میگفت: یك عارضه نخاعی، قدرت حركت دست و پایم را گرفت و زمینگیر شدم.
تاكنون دوبار زیر تیغ جراحان رفتهام اما انگار زندگی نمیخواهد روی خوشش را به من نشان دهد.
شوهرم "رحمتالله دهقان" كارگر شركت "اتمسفر" بود و ۲۰ سال پیش در جاده مخصوص كرج، قربانی یك تصادف دلخراش شد.
با مرگ شوهرم خیلی تنها شدم و روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتم. البته وجود سه پسر و دو دخترم، مرا به آینده امیدوار میكرد و پس از اینكه توان حركت را از دست دادم پسر كوچكم "تیمور" جوانی و زندگیاش را به پای من گذاشت.
شاید باورتان نشود در روزگاری كه بسیاری از فرزندان، پدر و مادر پیرشان را به باد فراموشی میسپارند یا روانه خانه سالمندان میكنند، "تیمور" برای من غذا پخت، لباسهایم را شست، رفیقم شد و در یك جمله، یار غار و باوفای من بود.
البته بارها به او گفتم اینقدر عمرت را به پای من نسوزان اما این پسر، مثل یك فرشته، عشق را در حق مادرش به تمام معنا تمام كرد. این پسر فداكار، الگویی تمامعیار در نیكی به پدر و مادر است.
در طول این مدت فقط یك بار، آن هم برای سه روز از من دور شد. "تیمور" پنج سال پیش ازدواج كرد اما برای اینكه مرا تنها نگذارد چند موقعیت خوب شغلی را از دست داد و حالا در مغازه خدمات كامپیوتری كه كنار خانهمان قرار دارد هزینه زندگی را تامین میكند.
در طول این ۱۱ سال حتی یك بار ندیدم و نشنیدم كه گله كند. گفتنش آسان است اما خودم كه میدانم چقدر رنج كشیده است. چه شبها كه در كنار نالههای من شبزندهداری كرده و پرستار بیمنت و همیشه بیدار من بوده است. هر وقت دلم تنگ شده برایم حافظ خوانده، هر وقت درد داشتم دست نوازشگرش مرهمم بوده و مرا دلداری داده است. آرزو دارم یك روز بتوانم از جایم بلند شوم و گوشهای از زحمتهایش را جبران كنم. او که مثل پروانه دور من سوخته و ... گریه امان نداد تا مادر بیمار بیش از این سخن بگوید.
در آن روز تابستانی از "تیمور" كه جوان شایسته "سرخ حصار" لقب گرفته بود پرسیدم: خسته نشدی پسر؟ ۱۱ سال شبزندهداری و خدمت تمام وقت به مادر بیمار، كار آسانی نیست.
پاسخ داد: وقتی عشقت، زندگیت و عمرت، مادرت است دیگر خستگی معنا ندارد.
من از انجام وظیفه و خدمت به مادرم لذت میبرم "تو گر لذت ترك لذت بدانی دگر لذت نفس، لذت نخوانی" این شعر را پدرم به من آموخت.
دیروز در كوچه باد میآمد، در باد غم میآمد، در غم بغض میآمد و در بغض اشك میآمد كه خبر آوردند "ماه سلطان" رفت. رفت پیش خدا و تمام شد تمام آن یازده سال شبزندهداری پسر فداكار برای مادر بیمارش ...
گویند که : بدن انسان می تونه در هر شرایطی حداکثر تا 45 واحد درد رو تحمل کنه؛ اما زمان تولد، یک زن تا 57 واحد درد رو احساس می کنه! این واحد درد معادل شکسته شدن همزمان 20 استخوانه!
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند.
خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند
ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند
ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند
ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد.
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند.
آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند
و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند
درس اخلاقی تاریخ
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه
آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید
هر وقت من یک کار خوب می کنم مامانم به من می گوید بزرگ که شدی برایت یک زن خوب می گیرم.تا به حال من پنج تا کار خوب کرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است
حتمن ناسرادین شاه خیلی کارهای خوب می کرده که مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود. ولی من مؤتقدم که اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود ، چون بابایمان همیشه می گوید مشکلات انسان را آدم می کند.
در عزدواج تواهم خیلی مهم است یعنی دو طرف باید به هم بخورند. مثلن من و ساناز دختر خاله مان خیلی به هم می خوریم.
از لهاز فکری هم دو طرف باید به هم بخورند، ساناز چون سه سالش است هنوز فکر ندارد که به من بخورد ولی مامانم می گوید این ساناز از تو بیشتر هالیش می شود.
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نیست چه بسیار آدم های بزرگی بوده اند که کارشان به تلاغ کشیده شده و چه بسیار آدم های کوچکی که نکشیده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد دیگر کسی از شوهرش سکه نمی خواهد و دایی مختار هم از زندان در می آید من تا حالا کلی سکه جم کرده ام و می خواهم همان اول قلکم را بشکنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به زندان نروم.
مهریه و شیر بلال هیچ کس را خوشبخت نمی کند. همین خرج های ازافی باعث می شود که زندگی سخت بشود و سر خرج عروسی داییمختار با پدر خانومش حرفش بشود دایی مختار می گفت پدر خانومش چتر باز بود.. خوب شاید حقوق چتر بازی خیلی کم بوده که نتوانسته خرج عروسی را بدهد. البته من و ساناز تفافق کرده ایم که بجای شام عروسی چیپس و خلالی نمکی بدهیم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتی می خوری خش خش هم می کند!
اگر آدم زن خانه دار بگیرد خیلی بهتر است و گرنه آدم مجبور می شود خودش خانه بگیرد. زن دایی مختار هم خانه دار نبود و دایی مختار مجبور شد یک زیر زمینی بگیرد. میگفت چون رهم و اجاره بالاست آنها رفته اند پایین! اما خانوم دایی مختار هم می خواست برود بالا! حتمن از زیر زمینی می ترسید. ساناز هم از زیر زمینی می ترسد برای همین هم برایش توی باغچه یک خانه درختی درست کردم. اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شکست.. از آن موقه خاله با من قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتی قهر می کند بعد آشتی می کند ولی اگر دعوا کند بعد کتک کاری میکند.
خانمی بود عطر فروش و اسمش زینب عطاره بود . او به خانه پیغمبراکرم ( صلی الله علیه و آله) می آمد و اصحاب از او عطر می خریدند و گاهی خود پیغمبر نیز از او عطر خریداری می کردند . حضرت یک روز که به منزل تشریف آوردند، بوی عطر استشمام کردند و پی بردند که زینب عطاره این جاست . به او فرمودند: «مهما اتینا طابت بیوتنا» شما هر وقت خانه ما می آیی خانه ما خوش بو می شود . او که خانم مؤدبی بود، عرض کرد: یا رسول الله بوی شما از عطر من خوش بوتر است . خانه شما به واسطه عطر شما خوش بو است . سپس عرض کرد: یا رسول الله من امروز برای عطر فروشی خدمت شما نیامده ام، کار دیگری دارم . حضرت فرمودند: چه کار داری؟ او گفت: آمده ام از شما بپرسم چگونه می توانم عظمت خدا را درک کنم؟ می خواهم از شما یاد بگیرم .
پاسخی که پیامبر ( صلی الله علیه و آله) فرمودند،
اگر یک انگشتر در بیابانی بیفتد، نسبت این انگشتر با این بیابان چقدر است؟ نمی توانید بگویید انگشتر چه نسبتی با یک بیابان دارد . اما می گویید: خیلی کوچک است . این راهی است برای این که نسبت بین کوچکی و بزرگی را به گونه ای تصور کنیم .
پیغمبر اکرم ( صلی الله علیه و آله) به زینب عطاره فرمودند: کره زمین با این عظمتش نسبت به آن چه او را احاطه کرده است «حلقة ملقاة فی فلات » مثل یک حلقه ای که در بیابان افتاده است . کل کره زمین نسبت به آن چه اطرافش را احاطه کرده است، مثل یک حلقه در یک بیابان است . همه این ها را وقتی نسبت به آسمان اول بسنجید، آسمان آن قدر بزرگ تر است که همه این ها تازه می شود «حلقة ملقاة فی فلات » . وقتی آسمان اول را نسبت به آسمان دوم بسنجید، آسمان دوم آن قدر بزرگ تر است که آسمان اول در مقابل آن «حلقة ملقاة فی فلات » است . همین طور تا برسد به عرش و خورشید .
پدرش فکر می کنه و می گه : بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی .. من حکومت هستم ، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت جامعه هست ، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه !
کلفت مون ملت فقیر و پا برهنه هست ، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره ..
پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچیکش از خواب می پره ، می ره به اتاق برادر کوچیکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی خرابی خودش دست و پا می زنه ، میره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرو رفته و هر کار می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه …
فردا صبح باباش ازش می پرسه : پسرم ! فهمیدی سیاست چیست ؟
گویند روزی دزدی در راهی ، بسته ای یافت که در آن چیزگرانبهایی بود و دعایی نیزپیوست آن بود.
آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.
اورا گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت: صاحب مال عقیده داشت که ایندعا ، مال او را حفظ می کند.
و من دزد مال او هستم ، نه دزد دین.
اگر آن را پس نمیدادم و عقیده صاحب آن مال ،خللی می یافت ؛
آن وقت من ، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است
فقيري را به زندان بردند. او بسيار پرخُور بود و غذاي همه زندانيان را مي دزديد و مي خورد. زندانيان از او مي ترسيدند و رنج مي بردند، غذاي خود را پنهاني
فقيرى وارسته و آزاده، در گوشه اى نشسته بود. پادشاهى از كنار او گذشت. آن فقير بر اساس اينكه آسايش زندگى را در قناعت ديده بود، در برابر شاه برنخاست و به او اعتنا نكرد......
بودا به دهی سفر كرد ...
زنی كه مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد.
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانهی زن شد.
كدخدای دهكده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت : این زن، هرزه است به خانهی او نروید !
بودا به كدخدا گفت : یكی از دستانت را به من بده !!!
كدخدا تعجب كرد و یكی از دستانش را در دستان بودا گذاشت.
آنگاه بودا گفت : حالا كف بزن !!!
كدخدا بیشتر تعجب كرد و گفت: هیچ كس نمیتواند با یك دست كف بزند ؟!!
بودا لبخندی زد و پاسخ داد : هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این كه مردان دهكده نیز هرزه باشند.
بنابراین مردان و پولهایشان است كه از این زن، زنی هرزه ساختهاند